هم نشین

گاهی انسان با او هم نشین می شود...رنگ او می گیرد...بوی او می گیرد...

هم نشین

گاهی انسان با او هم نشین می شود...رنگ او می گیرد...بوی او می گیرد...

هم نشین

برای تو ناچار همنشینی خواهد بود که هرگز از تو جدا نخواهد شد،با تو دفن می شود در حالی که تو مرده ای و او زنده است.این همنشین تو اگر شریف باشد،تو را گرامی خواهد داشت و اگر شریف نباشد،تو را به دامان حوادث می سپارد.آن گاه آن همنشین با تو محشور می گردد و در رستاخیز با تو برانگیخته می شود و تو مسئول آن هستی.پس دقت کن،همنشینی که انتخاب می کنی نیک باشد؛زیرا اگر او نیک باشد،مایه ی انس تو خواهد بود و در غیر این صورت،موجب وحشت تو می گردد.آن همنشین،کردار توست.

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

مقدمه کتاب

من زنده ام که فراموش نکنیم از خانواده آبیان،پدر و پسر که در یک روز شهید شدند و مادر،حجله همسر و فرزندش را با هم چید.


من زنده ام که فراموش نکنیم هنوز هم میثم پسر شهید طلبه حسین زاده)مفقودالاثر(هر شب چشم انتظار،پشت در حیاط می خوابد که شاید یک روز پدرش بی خبر در خانه را بزند و اولین نفری باشد که در را برویش باز می کند.

من زنده ام

من زنده ام که فراموش نکنیم قصه سیصد شهید غرب اردوگاه ها و زندان های عراق را و یادمان نرود برای رژیم بعثی عراق چقدر جان اسیر بی بها و ارزان بود:


کاش دنیا بداند که بعثی ها چطور در جشن تموز)پیروزی کودتای صدام(،رضا زاهدی را مجبور کردند آواز بخوان  و برقصد و او تن به این کار نداد و یک سرباز عراقی آنقدر او را زد که بر اثر خونریزی مغزی از دنیا رفت.


کاش دنیا بداند در مهر سال۱۳۵۹،نه در جبهه بلکه در شهر هزار و یک شب بغداد،در برابر نعره افسر عراقی که به بهانه ی این که بداند چه کسی حرس خمینی)پاسدار( است،می خواست پنجاه نفر را به رگبار ببندد،علیرضا الهیاری خودش را از صف بیرون کشید و گفت:نکشید!این ها هیچ کدام حرس خمینی نیستند.فقط من حرس خمینی  هستم و لحظاتی بعد علیرضا ایستاده به زمین افتاد.


کاش دنیا بداند جمال ابراهیم پور به از چهل و پنج روز دست و پنجه نرم کردن با مرگ به بیمارستان صلاح الدین برده شد و هیچ وقت بر نگشت و اسرای بعدی که به آن بیمارستان رفتند به چشم خود دیدن که جمال روی تختش نوشته بود:من را اینجا به قتل رساندند.


کاش دنیا بداند گوشت تن رضا رضایی از شدت شکنجه چنان شکافته بود که کابل های بعثی ها به استخوان های او می پیچید.بر زخم هایش نمک ریختند و باز هم راضی نشدند و تن شرحه شرحه اش را روی خرده شیشه غلتاندند.


فتح الله عزیزی سواد نداشت اما وقتی در اردوگاه خواندن و نوشتن را آموخت،اولین جمله ای که نوشت این بود:«من تا آخرین قطره خونم ثقاومت خواهم کرد


کاش دنیا بداند محمد صابری خواب دید به کربلا رفته و در آنجا همه به دور ضریح امام حسین می چرخند اما ضریح به دور او می چرخد و محمد در آغوش دوستانش شهید شد و وقتی کیسه انفرادی او را باز کردند وصیتنامه ی کوچکی پیدا کردند که نوشته بود:«اسارت در راه حقیقت،عین آزادی است


دوران کودکی

توی این باغ ها درختی پر گل به نام خرزهره بود با گل هایی بی اندازه تلخ.مادرم می گفت:گول قشنگی کسی یا چیزی رو نخورید.بعضی ها مثل گل خرزهره قشنگ هستند اما با ده من عسل هم نمی شود آن ها را بخوری.


همیشه یکی از همسایه ها یا زاییده بود یا شیر می داد این موضوع باعث شده بود مادرهایی که به اندازه کافی شیر نداشتند یا مریض بودند،بچه ها را به خانه یکی از همسایه ها بسپارند تا چند روزی شیر بخورند.


جشن ختنه سوران هفت شبانه روز ادامه داشت و تا آن زمان،پسرها دامن های قرمز را به تن داشتند.بعد از آن من تا مدت ها فکر می کردم این دامن ها دامن جشن و سرور است.


من و احمد و علی یک سال تحصیلی با هم فاصله داشتیم.کتاب های درسی آنقدر دست به دست می شد که وقتی به علی می رسید کلمات همه رنگ و رو رفته بود.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی