هم نشین

گاهی انسان با او هم نشین می شود...رنگ او می گیرد...بوی او می گیرد...

هم نشین

گاهی انسان با او هم نشین می شود...رنگ او می گیرد...بوی او می گیرد...

هم نشین

برای تو ناچار همنشینی خواهد بود که هرگز از تو جدا نخواهد شد،با تو دفن می شود در حالی که تو مرده ای و او زنده است.این همنشین تو اگر شریف باشد،تو را گرامی خواهد داشت و اگر شریف نباشد،تو را به دامان حوادث می سپارد.آن گاه آن همنشین با تو محشور می گردد و در رستاخیز با تو برانگیخته می شود و تو مسئول آن هستی.پس دقت کن،همنشینی که انتخاب می کنی نیک باشد؛زیرا اگر او نیک باشد،مایه ی انس تو خواهد بود و در غیر این صورت،موجب وحشت تو می گردد.آن همنشین،کردار توست.

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

دوران انقلاب

بعضی ازکتاب ها را که بیش از دو نسخه از آنها داشتیم به کمک خانم حذصلی با کتاب هذی کتابخانه مسجد مهدی موعود تعویض کردیم تا پای کتاب های مذهبی و دینی هم زه مدرسه باز شود.اولین بار بود که در مدرسه کسی جرأت می کرد از کتاب های مذهبی سخن بگوید.خانم حاحصلی تنها یاور و همراه من بود.


مشاور مدرسه تا کید می کرد که کتابهای علمی و داستانی برای بچه ها مفید تر است.کم کم دعواهای من با مشاور آغاز شد.مدام نق می زد که باید کتاب های غیر داستانی و دینی را دور بریزید.

یک روز از خانم حاصلی خواستم کتابهای داستانی بیشتری برای کتابخانه به ما بدهد اما او چند جلد قرآن مجید داد.اولین بار بود که قرآن را به کتابخانه می بردم.وقتی آن چند جلد قرآن را تحویل مشاور دادم از شدت ناراحتی نزدیک بود نفسش بند بیاید.گفت:هر کتابی،هر لباسی،هر حرفی جای مخصوص به خود دارد.کار در مسجد عبادت و نماز است اما اینجا مدرسه است،اگر اینجا قرآن بخوانیم و چادر بپوشیم و نماز بخوانیم پس در مسجد چه کار کنیم.


با زری مسابقه کتابخوانی می گذاشتیم.مطالعه ی کتاب های مذهبی،غیر مذهبی،شعر،ادبی و تفریحی و...تفریح خوبی بود.


آن سال خانم حاصلی،همراه قرآن،عربی آسان را هم به ما درس داد.فقط شرطش این بود که هر کلمه ای را که یاد گرفتیم به بقیه دوستان مان که به مسجد نیامده بودند یاد دهیم.


این روند غیر منطقی را که با شروع هر مقطع تحصیلی جدید دوباره سال اولی می شدم اصلاً دوست نداشتم.این موضوع هویت و اقتدار مرا به هم می ریخت.


موضوع انشای آن روز از این قرار بود:اگر جای من بودید؟


یاد حرف هایش افتادم که می گفت:ما آنقدر با حیا هستیم که اگر کسی دوچرخه مان را دزدید و آن را زیر پای دزد دیدیم،رو نداریم بگوییم این دوچرخه مال من است.


خانم دشتی و میمنت کریمی که معلم های قرآن و از فعالان مسجد مهدی موعود بودند کتابهای بسیار خوب و اعلامیه ها را به ما می رساندند.


زهرا الماسیان از بچه های خوب و مذهبی مسجد مهدی موعود بود که در کلاس های آقای سید محمد کیاوش؛یکی از مبارزین انقلاب شهر شرکت می کرد،اخبار و اطلاعات مربوط به سخنان امام خمینی و نحوه مقاومت و ایستادگی در شهرهای مختلف را برای ما می آورد.من همه ی آن اطلاعات را با خود به مدرسه می بردمو بین بچه ها پخش می کردم.


دکمه های لباسش را باز کرد و یک کتاب کاهی رنگ و رو رفته با جلد چسب خورده که معلوم بود دست صد تا آدم چرخیده به من داد.روی کتاب نوشته بود:فاطمه فاطمه است.فاطمه فاطمه است که تمام شد کتاب علی را و سپس حسین را و سپس محمد را و سپس قرآن را و سپس ایمان را و نگاه تشیع علوی و تشیع صفوی را آورد.این کتاب ها اسلام شاهنشاهی رنگ و رو رفته ای را به ما می شناساند که همه هویت و سرمایه دینی و ملی ما را غارت کرده و در عوض سوغات های فرنگی رنگ و لعابدار جایگزین آن می کردند.


دکتر شریعتی اسلام را نقد می کند و استاد مطهری خون تازه ای به رگ های اسلام واقعی می ریخت.


خانم سبحانی می گفت: امسال بچه ها را نکبت گرفته و سال تحصیلی پنجاه و هفت را سال نحس نامگذاری کرده بود.


یک دفعه خبر آتش گرفتن سینما رکس که سینمایی قدیمی در خیابان اصلی زند بود مثل بمب در تمام شهر پیچید.سفره ی افطار پهن ماند و همگی سراسیمه به سمت سینما روانه شدیم.نمایش فیلم اجتماعی گوزن ها به کارگردانی مسعود کیمیایی و بازیگری بهروز وثوقی توانسته بود تماشاچی بیش از حد معمول اما کمتر از ظرفیت اصلی(هفت صد نفر)را به سینما بکشاند.آخرین سانس رأس ساعت نه و سی دقیقه شروع و چهارصد بلیت آن فروخته شده بود.یک ساعت از فیلم نگذشته تماشاچیان در محاصره آتش قرار می گیرند.سینما فقط یک در ورود و خروج داشت که متأسفانه هنگام وقوع حادثه قفل و سه در  کوچک دیگر هم که سالن نمایش را به سالن انتظار مرتبط می کرد بسته بودند.سالن پخش فیلم تنها یه در اضطراری داشت که فقط چند نفر با بدن نیمه سوخته توانسته بودند آن را پیدا کنند و از مهلکه جان به در ببرند.آبادان در بهت و حیرت و ترس فرو رفته بود.تمام شهر عزادار و داغدار شده بود.

بوی گوشت سوخته در تمام شهر پیچیده بود.

بعضی از جسدها را از باقی مانده ی لباس و ساعت شناسایی کردند.تا ساعت یک نیمه شب فقط پنجاه جسد را شناسایی کردند.

در میان جسدها می شد کودکانی را تشخیص داد که در آغوش مادرانشان سوخته بودند و جدا کردنشان ممکن نبود.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی